گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آخرین انقلاب قرن
جلد اول
بشوم. فقط این جمله کلمنس اسکندرانی را یادآوری می کنم که می گفت: برادران! اگر آرزوهای ما کوچک باشد، مسیح و منجی ما هم کوچک خواهد بود; آرزوهای بزرگ منجی بزرگ می خواهد. بنابراین، اگر بخواهیم محرومیت ها، ناکامی ها و حرمان هایی که در ساخت و بافت اجتماعی و روان شناختی مردم وجود دارد برطرف شود و نوید تحولات بسیار عمیق اساسی داده شود، حتماً احتیاج به انرژی و قدرت فراوان رهبرانی داریم که بتوانند این تحولات را ایجاد بکنند.
انقلاب ها مثل زلزله های پرقدرتی هستند که به هنگام وقوع، ساخت و بافت طبقات زمین را دچار گسل و شکاف می کنند. اما رفورم ها چون پس لرزه های ضعیفی هستند که به طور متناوب و مستمر رخ می دهند و ساختار را متحول می کنند.
همچنان که «ماکس وبر» می گوید، در انقلاب ها کنشگرانی را مشاهده می کنیم که حول رهبران فرهمند گرد می آیند; چرا؟ چون این رهبران فرهمند می توانند دست کم در مقام تصور، بدیلی نو از شرایط اجتماعی عرضه کنند; یعنی خصلت یوتوپیاتراشی (ترسیم مدینه فاضله) در این رهبران بسیار بالاست و می توانند مدینه های فاضله و فردوس هایی آسمانی عرضه کنند.
پس در وهله نخست می توانند وضع مطلوب را بسیار پیشرفته تر از وضع موجود جلوه دهند. به علاوه می توانند وضع موجود را کاملا اضمحلال یافته و انحطاط یافته جلوه دهند. و وقتی که فاصله بین وضع موجود و وضع مطلوب بسیار شد، انرژی لازم برای تحول به صورت فورانی بیرون می زند. بدین ترتیب از نظر وبر، یکی از نقش های مهمی که این رهبران می توانند ایفا کنند آن است که در تلقی عمومی، شکاف بین وضع موجود و وضع مطلوب را گسترش می دهند وبر می گوید افراد نادری هستند که می توانند از پایگاه اجتماعی خودشان، که همان وضع موجود باشد، بگسلند و اسیر وضع موجود نشوند و از موضعی مشرف به جامعه، به تاریخ و به شرایط اجتماعی نگاه کنند و فرآیندهای تاریخی را فهم کنند و دریابند که تاریخ و حرکت تکاملی آن به سمت هدایت جامعه عمل می کند و ادامه دهنده حرکت انقلابی است. در این حالت است که این افراد می توانند نگره ها و ایده های خودشان را به کنشگرانی که در درون قالب های موجود و متصلب اسیر هستند و هیچ دورنمایی برای بهبود وضع خودشان نمی بینند، منتقل کنند. در متون اسلامی، ما تعابیر زیادی داریم که اهل «قراء ظالمه» به مرحله ای می رسند که به دنبال ولی و نصیر می گردند تا شرایط واژگونه و انحطاطی شان را تغییر دهد و سرانجام این ها همدیگر را پیدا می کنند; یعنی این دو
[373]






دسته، رهبران و پیروان، یکدیگر را می یابند.
وبر می گوید که به همین دلیل، فرّه یا کاریزما در عصر سنت، مهم ترین نیروی انقلابی است. زیرا می تواند به واسطه طرح دعاوی خویش و پذیراندن مدعیاتش به توده ها، ساختارهای متصلب سنتی را متلاشی بکند. وقتی توانست این کار را بکند می تواند سمت گیری های کلان جامعه را تغییر دهد و سمت گیری های مجددی به جامعه بدهد.
این تغییر سمت گیری ها هم از ذهن شروع می شود، یعنی نیروی کاریزما از بیرون شروع نمی کند، از ساختارها و نهادهای خارجی شروع نمی کند، بلکه نقطه عزیمت او ایجاد تحول ذهنی و تحول معنوی در کنشگران است; سپس این تحولات به ساخت های بیرونی منتقل می شود. وبر می گوید: تغییرات بنیادی اجتماعی مرهون تحول در نگرش ها و گرایش ها و رفتارهاست و فرّه سمت و سوی نگرش به مسائل مختلف جهان را تغییر می دهد. این همان تعبیری بود که ما در انقلاب خودمان داشتیم که ابتدا بایستی انسان ها ذهن خودشان را تغییر بدهند، آنگاه امدادهای الهی هم کمک می کند; و قرائت جدیدی از آیه شریفه «ان اللّه لایغّیر ما بقوم حتی یغّیروا ما بانفسهم» ارائه کردیم.
در اینجا وبر می خواهد بین مشروعیت های «بوروکراتیک» و مشروعیت های «کاریزمایی» تمایز قائل شود. مشروعیت بوروکراتیک از تحول در ساخت و بافت اجتماعی شروع می شود، سپس به تبع آن تحول ذهنی نیز ایجاد می شود. در حالی که مشروعیت کاریزمایی از تحول در ذهن شروع می کند و به تحول در ساخت سیاسی ـ اجتماعی می انجامد. تفاوت عمده ای که «وبر» بین مشروعیت بوروکراتیک و مشروعیت کاریزمایی قائل است در همین نکته نهفته است.
وبر تأکید می کند که رهبری های کاریزمایی، استثنایی بر اَشکال مشروعیت هستند. اشکال مشروعیت قاعدتاً یا سنتی هستند یا بوروکراتیک و عقلانی. اما مشروعیت کاریزمایی در برهه های خاص اتفاق می افتد و چندان دوام نمی یابد. زیرا پس از مدتی کاریزما به اصطلاح «ضابطه مند» و «روتین» (routinized) می شود; مثل خود شور و شوق و غلیان یک انقلاب. انقلاب ها غلیان و هیجان عجیبی به وجود می آورند و انرژی زیادی به صورت فورانی بیرون می زند، اما بعد به واسطه عوامل مختلفی این شور و نشاط انقلابی کم کم نهادینه می شود و در ساخت های جدیدی
رسوب می کند. اما در خصوص این که سمت و سوی کاریزما به کدام سو خواهد بود،
[374]
از نظر وبر، ممکن است دوباره اَشکال سنتی اقتدار، باز تولید شوند یعنی آن مناسبات قدرتی که در دوران کاریزما شکل گرفت و بر مبنای ارادت، و نزدیکی و دوری افراد به شخص رهبر، و بر مبنای تقرّب و ارادت بود، متحول شود و در اثر روتین شدن، مقرّبین کم کم تبدیل شوند به کسانی که از عواید و عطایا و مزایای خاصی بهره مند می شوند و مریدها و حواریون تبدیل شوند و به کارمندان عالی مرتبه و اشراف و زمینداران بزرگ، و نظام رهبری انقلابی و کاریزمایی دوباره به اَشکال سنتی قدرت که نوعاً اشکال پاتریمونیالیستی هستند متحول بشود. البته اگر در زیر ساخت های اجتماعی، فرآیند عقلانیت طی شده باشد این امکان هم وجود دارد که کاریزما بعد از تخریب نظام سنتی دوباره به آن نظام بازگشت نکند و جامعه به سمت عقلانیت و مشروعیت بوروکراتیک پیش برود. پس الزامی نیست که رهبری کاریزما (فرهمند) به سمت سنت بازگردد; یعنی، به محض این که کارمایه های ناکجاآبادی کاریزما فروکش کرد، باید ببینیم که آیا به شکل سنت رسوب کرده، یا با توجه به تحول در جریان آرام و مستمر زیر ساخت ها، ما دیگر به نظم پیشین که نظم سنتی بوده برنمی گردیم و اشکال جدیدی از اقتدار را تجربه می کنیم.
بدین ترتیب، می بینیم که شخصیتی مثل حضرت امام که تا قبل از انقلاب دارای مشروعیت سنتی بود، مرجعیت و شیخوخیت و سیادت داشت، در جریان انقلاب مشروعیت انقلابی هم کسب می کند و به عنوان یک شخصیت فرهمند بر تارک انقلاب دوران ساز می نشیند. این تحول را می توانیم با توسل به تئوری های مربوط به پیدایش رهبران فرهمند، کمابیش، توضیح دهیم.
نکته دیگر، ساخت اجتماعی قدرت است; رابطه قدرت تا قبل از انقلاب، رابطه خدایگان و بنده، خودکامه و رعیت، و حامی و تحت الحمایه بود. اما در خلال تحول انقلابی و پس از آن، شکل رابطه قدرت عوض می شود و مناسبات امت و امام شکل می گیرد. البته در سطح سیاسی به ظن قوی، ما رابطه شهروند و دولت را، که اساساً متعلق به اشکال جدید مشروعیت است، در سال های نخست پس از انقلاب هم تجربه نکرده ایم. سؤال این است که ساخت اجتماعی ما چگونه بوده که به شکل گیری رابطه امت و امامت انجامیده است. به نظر من این امر را می شود تا حدی توسط نظریه های مربوط به جامعه تودهوار (mass society) توضیح داد; همچنین می توان توضیح داد که چگونه دوران نسبتاً طولانی عزلت اجباری امام در دوران تبعید، در جریان انقلاب
[375]
مؤثر واقع شد. امام مکرر گفته اند که در دورانی که در قم بودم، به مرحله ای رسیده بودم که انگشت نما شده بودم و نهاد رسمی دین، مرا طرد و بایکوت کرده بود و کوزه ای را که فرزندم مصطفی از آن آب می خورد، آب می کشیدند. این نوع به حاشیه رانده شدن در مورد امام، و حتی سایر شخصیت هایی که در انقلاب نقش مؤثری داشتند، مثل مرحوم طالقانی، به ایشان این امکان را می داد که آن را ذخیره کنند تا در دوران انقلاب، دعاویشان در بین مردم و اقطاب سنتی دینی پذیرفته شود. این پدیده با نظریه نخبگان حاشیه ای، که خانم «اسکاچپل» مطرح کرده، قابل توضیح است.
به هر حال، بحث شخصیت های پرجاذبه و رهبران استثنایی در ادبیات سیاسی، مفصل طرح شده است. وبر نیز سعی کرده است ویژگی ها و خصال این رهبران را استقرا کند. بخصوص در مورد انتقال کاریزما هم بحث های زیادی دارد; در این خصوص که آیا رهبران بعدی هم می توانند واجد این خصلت ها باشند و آیا کاریزما به ارث بردنی است یا خیر؟ این ویژگی هایی را که عرض کردم، یعنی اتکا به نفس، نگاه کردن به تاریخ و نگاه کردن از بیرون به وضعیت مستقر و متصلب، یعنی کسانی که می توانند خودشان را بکنند و آن هجرت خودخواسته را تجربه کنند، ما در پیامبران هم مشاهده می کنیم. این ها نیز دوران هجرت خودخواسته را تجربه کرده اند و توانسته اند از این نظمی که دست و پای انسان را می گیرد و به ذهن انسان ساخت و شکل می دهد، ببرند و از موضعی برتر، فرآیندهای عظیم تاریخی را مشاهده کنند و دعاوی خودشان را با نگاه از چنین چشم اندازی مطرح کنند. این البته یک روی سکه است. دعاوی رهبران فرهمند در هر ساخت و بافت اجتماعی ای خریدار پیدا نمی کند. آن طرف سکه هم مهم هست; یعنی امتی باید باشد تا امام پیدا شود. این رابطه امت و امامت را باید با همدیگر ببینیم. در مورد شرایط پیدایش رهبران فرهمند، نظریه پردازان جامعه تودهوار معتقد هستند که باید نخست، نهادهای جامعه مدنی ضعیف شده یا به کلی در هم شکسته شده باشد و یا فرهنگی بیرونی و اجنبی جامعه را تحت سیطره خودش درآورده و بنیادهای آن را نابود کرده باشد. بخصوص در جنبش های استعماری رهبرانشان خصلت کاریزمایی داشته اند. جنبش های آفریقایی را ببینید; رهبران آنها کسانی بودند که در مقابل فرهنگ مسلط بیگانه که می خواست این ها را به اصطلاح فرهنگ زدایی بکند، قد علم کرده بودند. این پروسه فرهنگ زادیی که توسط استعمارگران تحمیل شده بود این ها را خالی از معنا کرده بود. چنانکه
[376]
می دانید ساخت و بافت اجتماعی و نظم و همبستگی اجتماعی احتیاج به یک وجدان گروهی و جمعی دارد. وقتی وجدان جمعی شما از سوی فرهنگ مهاجم، آزرده می شود یا تخطئه می شود یا فرودست جلوه داده می شود این رهبران می توانند برای شما معنا بسازند; یعنی به بودن و هستی شما معنا بدهند و هستی جمعی شما و هم سرنوشت بودن شما را بفهمانند. آن ها برای پر کردن این خلأ معنا، سمبل های فرهنگی ای را که مردم با آن ها کمابیش آشنایی دارند، انتخاب می کنند و از درون فرهنگ استخراج و تغلیظ می کنند و با آن ها یک ایدئولوژی می سازند. جامعه و ملتی هم که ایدئولوژی داشته باشد سوخت لازم برای انقلاب را کسب می کند. از طرف دیگر، جامعه هم چون توده وار است و چون نهاد جامعه مدنی وجود ندارد یا ضعیف است، رهبری می تواند مستقل از جامعه مدنی با خود توده ها تماس داشته باشد، با آن ها حرف بزند و رهبری شان بکند; بنابراین، قدرت مانورش بسیار بالا می رود. اما در جامعه ای که نهادهای مدنی قدرتمند وجود داشته باشد، پیش از آن که حرف رهبری بتواند مورد عمل واقع شود، در درون فیلترهای متعدد نهادهای بوروکراتیک ثقلش گرفته می شود، انرژی اش تخلیه می شود و به اصطلاح بوروکراتیزه می شود. لازمه نهضت و انقلاب این است که رهبری انقلابی بتواند مستقل از نهادها و دستگاه های موجود با توده ها صحبت بکند و قدرت بسیج داشته باشد. پس یک ویژگی رهبران فرهمند آن است که بتوانند توده ها را بسیج بکنند.
نویسنده ای کتاب جالبی را در خصوص انقلاب اسلامی نوشته است با عنوان «انقلاب بزرگ و رسانه های کوچک». می گوید این انقلاب با رسانه های کوچک، خبرهای سینه به سینه و نوارهای سخنرانی امام که از پاریس به ایران می رسید، پیروز شد و نه با رادیو، تلویزیون، اینترنت و شبکه ماهواره. این رسانه های کوچک بسیار در دسترس بودند و بلافاصله پیام رهبری را منتقل می کردند. گفته اند که انقلاب ایران، سازمان و حزب نداشته است که واسطه و میانجی بین امام و توده ها باشد. تا حدودی این حرف درست است. در واقع شاید این که حزب نداشته برکتی برای انقلاب بوده از جهت انرژی بسیار بالای انقلاب ما. شب، امام صحبت می کردند، 2 ساعت بعد پیام ایشان به تمام شهرها و مناطق مختلف منتقل می شود. پیام هم طوری گفته می شد که کاملا در وجدانیات مردم تصرف داشت و به همین خاطر، قدرت و انرژی انقلاب بسیار بالا بود و توانست رژیم پادشاهی را با آن ید بیضایش مثل مقوا تا کند.
[377]
در واقع بین رهبران انقلابی، من فکر نمی کنم کسی مثل حضرت امام داشته باشیم که بدون این که به سازمان خاصی متکی باشد، تا این حد قدرت بسیج کنندگی داشته باشد. البته دستگاه روحانیت بود و کمابیش رهبران دیگر بودند، ولی به نظر من مردم می توانستند در زمان انقلاب، پیام امام را مستقیماً حتی از خود ایشان بگیرند. این از خصوصیات جامعه تودهوار است; جامعه ای که افرادش اتمیزه (Atomized) شده اند. این افراد اتمیزه می توانند با رهبر خودشان رابطه مریدی ـ مرادی برقرار کنند، نه روابط بوروکراتیک و سازمان یافته و نهادینه.
* البته در مورد حضرت امام، منزلت مرجعیت ایشان هم در قابلیت رهبری شان سهم بسزایی داشته است و در مورد رهبرانی که فاقد این منزلت بودند توان بسیج کنندگی خیلی کم بوده است. در دوره شهید آیت اللّه مدرس و آیت اللّه کاشانی نیز جامعه ما فاقد جامعه مدنی، و به نوعی تودهوار بود، ولی چون این افراد نهاد مرجعیت را همراه خودشان نداشتند، توان بسیج کنندگی شان چندان قابل توجه نبود..
* رهبری انقلابی امام به یک معنا، ادامه مرجعیت تقلید ایشان بوده و به یک معنا نبوده است. زیرا چنانکه می دانید در رابطه میان مقلّد و مقلَّد هم، نهادهای واسطه چندانی وجود ندارد. البته ممکن است کسی باشد که وجوهاتی جمع بکند یا به واسطه او سؤالی بکنند و جوابی بگیرند، اما سلسله مراتب روحانیتی که مثلا کلیسای کاتولیک دارد، ما هیچ گاه در تشیع نداشته ایم; یعنی دسترسی به مرجع تقلید نوعاً برای مقلّدان راحت بوده، و بر عکس، ایشان نیز می توانستند این ارتباط مستقیم را با مردم داشته باشند. اما این که نتیجه بگیریم، مشروعیت سنتی امام که ناشی از مرجعیت شان بوده، عیناً همان است که متحول به رهبری انقلابی شده است، به طور کامل قابل قبول نیست.
اشاره کردم که در زمان انقلاب افرادی بودند که شیفته و مجذوب امام بودند و فرمان او را اطاعت می کردند و به خاطر او جان فشانی می کردند، بدون این که الزاماً مقلد ایشان باشند و یا حتی اعتقادات دینی محکمی هم داشته باشند. عناصر زیادی بودند که به لحاظ دینی تا حدودی لاابالی بودند، اما در مقطع انقلاب واقعاً فدایی امام بودند. پس از انقلاب نیز، نهضت های آزادی بخش که خود را ادامه دهنده و تداوم بخش راه امام می دانند ـ در لبنان و جاهای دیگر ـ بودند کسانی که مرجع تقلیدشان فرد دیگری بود.
[378]
* صرف نظر از شهرهایی مثل تهران که در کنار مسئله مرجعیت، مردم واجد نوعی آگاهی سیاسی بودند، در روستاهای ما، در زمان انقلاب اگر از کسی می پرسیدید چرا فلان کار را می کنید؟ می گفت: مرجع تقلید گفته. حالا ممکن است همین فرد مقلّد امام هم نبوده باشد و این نشان دهنده اقتدار مرجعیت بود..
حجاریان: ببینید! در زمان انقلاب، نهاد مرجعیت انقلابی نبود، ما مقلّدان مرحوم خوئی را هم داشتیم.
* ولی می توانست باشد; خود مرحوم آیت اللّه بروجردی هم اگر حرکتی انجام می داد، قطعاً مردم حمایت می کردند. ولی خوب از این قابلیت استفاده نکرد; گرچه بالقوه وجود داشت..
حجاریان: این به لحاظ علمی قابل تصور نیست که بگوییم آیا این امکان وجود داشت یا خیر. در سال 42 امام همان امام بود و مقلّدانش هم همان مقلّدان. ولی نهضت به ثمر نرسید و در سال 57 به ثمر رسید. حتماً در این فاصله یک تحولاتی اتفاق افتاده است. این را باید در زمینه های اجتماعی جستجو کرد.
* جناب عالی نقش بازتفسیرکنندگی حضرت امام را در چارچوب تئوری رهبری فرهمند، چگونه ارزیابی می کنید؟ وبر وقتی بحث از رهبری کاریزمایی می کند، آن را بیشتر در مورد «لوتر» و «کالون» به کار می برد و منظورش آن بازتفسیری است که این ها از کاتولیسیسم کردند. آیا این وجه از بحث وبر را می توان بر امام تطبیق داد و استدلال کرد که امام هم تفسیر نوینی از شیعه ارائه داد که زمینه را برای انقلاب فراهم کرد یا نه; و در صورت مثبت بودن پاسخ، آیا می توان گفت که تا قبل از آن، مفاهیم شیعی مفاهیمی بودند که قابلیت بسیج توده ای نداشتند و امام این کار را کرد؟.
حجاریان: من نمی خواهم بگویم که مکتب تشیع این ویژگی (عدم تحرک) را داشته; اما قرائت های رایجی که از تشیع در زمان امام وجود داشت نوعاً میل به بی حرکتی و سکون را دامن می زد. خود امام بارها گفته اند که من وقتی در قم بودم، سیاسی بودن برای یک روحانی علامت خلاف شأن و مروت بود و آدمی هر قدر غیرسیاسی تر بود در دستگاه رسمی روحانیت مقرب تر بود; یا تلقی رایجی که از مفهوم شهادت و عاشورا را وجود داشت با تلقی ای که حضرت امام داشتند و باز تفسیری که داشتند، تفاوت داشت; یا در مورد مفهوم انتظار، شما می بینید که امام تا حدود زیادی همت خودشان را مصروف این کرده بودند که با بعضی از این ولایتی ها مقابله بکنند; چون
[379]
آن ها ولایت را ابزاری کرده بودند برای حمایت از وضع موجود و دستگاه پهلوی. در آثار مرحوم مطهری و کارهای مرحوم شریعتی نیز تلاش هایی از این قبیل (بازتفسیر مفاهیم) را خیلی گسترده می بینیم. بدین ترتیب، حضرت امام کوشیدند نمادها و عناصر را که در تشیع رایج و مستقر بود، زنده و احیا کنند. ایشان به یک معنا، مجدّد هم بودند، یعنی سعی کردند با بسیاری از تفسیرهای غلط ولی رایج، مقابله بکنند و قرائت های جدیدی از آن ها بدهند، برای این که سوخت ایدئولوژی لازم را به دست بیاورند.
* قبل از آن هم نواب صفوی، به تعبیری، بازتفسیر کننده مفاهیم شیعی بود; حتی در انقلاب مشروطه هم، گرچه برخی می گویند ایدئولوژی انقلاب مشروطه ناسیونالیسم و یا ناسیونال لیبرالیسم بوده، نیروی بسیج کنندگی آن دو بزرگوار، آیت اللّه بهبهانی و آیت اللّه طباطبایی، بود که توانست مردم را بسیج کند. به طورکلی می توانیم بگوییم که آن ها نیز باز تفسیری از مفاهیم شیعی در آن زمان داشتند. حتی پیش از مشروطه، در نهضت سربداران نیز ما شاهد بازتفسیر مفاهیم شیعی هستیم. اما این که بازتفسیر از چه زمانی شروع شد، من فکر می کنم احتیاج به یک بحث تاریخی جدی داشته باشد که بررسی کنیم این نهضت های شیعی آیا از مفاهیم شیعی استفاده می کردند یا خیر; اگر استفاده می کردند، پس این بازتفسیر خیلی قبل هم انجام شده و اگر نمی کردند، پس چطور مردم را بسیج می کردند؟.
حجاریان: بله، قطعاً این حرف درست است. منتها این را هم اضافه کنم که بازتفسیر، یک طرف ماجراست و پذیرش این تفسیر توسط کنشگر اجتماعی، طرف دیگر آن.
شما ببینید دعاوی امام به واسطه ویژگی های شخصی و مرجعیت و سایر اَشکال مشروعیتی که ایشان داشتند از سوی توده ها پذیرفت شد، در حالی که بازتفسیر کسانی مثل مرحوم شریعتی بیشتر توسط نخبگان خریداری شد. شما اگر به الگوی نام گذاری کودکان در سال های اول بعد از انقلاب نگاه کنید می بینید که بعضی از شخصیت هایی که در تاریخ تشیع ناشناخته بودند، دوباره مطرح شده اند و مقبولیت پیدا کرده اند: ابوذر، سمیه، مقداد، سلمان. وقتی که ما بچه بودیم هیچوقت همکلاسی هایمان این اسم ها را نداشتند، اما امروز شما در هر مدرسه ای که بروید می بینید که الگوی نام گذاری عوض شده است و عناصر و چهرهایی از درون تاریخ
[380]
بیرون آمده اند و برجسته شده اند. گویی معادنی در فرهنگ ما وجود داشته که استخراج و پالایش شده اند و رگه های نابشان را در منظر مردم قرار داده اند و مردم هم آن ها را پذیرفته اند.
ما در آثار و ادبیات مربوط به سربداران و دیگران هم نکات نابی می بینیم; اما چطور شد که آن ها در تاریخ ما محو شد و از بین رفت. به منزله جرقه ای بوده اند در ذهن کسی، که به سبب نامناسب بودن بستر اجتماعی محو شده اند; ولی امام با زمانه خودش تطابق داشت و می توانست ایدئولوژی ای را ارائه بکند که خریدار عمومی و توده ای پیدا بکند.
* ظاهراً از نظر شما بهتر است ابتدا چند نظریه در مورد رهبری انقلابی عنوان شود، سپس ابعاد گوناگون رهبری امام بر اساس هر یک از این نظریه ها به صورت مجزا مورد بحث قرار گیرد. آیا با این روش می توانیم به یک جمع بندی کلی از رهبری امام برسیم یا نه؟ و آیا طرح مسئله به این شکل می تواند کمکی بکند به این که تبیین درستی در مورد رهبری حضرت امام انجام گیرد؟ یا این که بهتر است مطلب به مصورت یک کل منسجم ارائه شود و اگر لازم شد در جایی از این نظریه ها هم استفاده کنیم؟.
من نمی خواهم بگویم این تئورهایی که طرح شد، همه با رهبری امام انطباق دارد. در بین صحبت هایم هم اشاره کردم که هر یک تا حدی می توانند مسئله را توضیح بدهند. نظریه هایی که من از آن ها صحبت کردم تئورهایی عام هستند و اختصاص به رهبری امام ندارند; برای تحلیل کلیسای رهایی بخش و لوتر و کالون هم از همین تئوری ها می توانیم استفاده بکنیم. این ها فقط یک دیدگاه به پژوهشگر می دهند، و اما تا رسیدن به یک تئوری ویژه در مورد رهبری امام، خیلی فاصله داریم. منتها فکر می کنم باید از همین جاها شروع کرد; یعنی پژوهشگر، نخست باید ادبیات مربوط به این موضوع را مرور بکند، آن وقت می تواند نسبت به این تئوری ها دیدگاه نقادانه ای داشته باشد و بگوید که این تئوری ها در کجاها جواب می دهند و در کجاها از پاسخگویی ناتوانند.
[381]
اشاره
گفتار حاضر با رویکردی جامعه شناسانه به بررسی تحولاتی که به انقلاب اسلامی ایران منتهی شد می نشیند و در آغاز با اشاره ای به مسئله «عبور از سنت و رویارویی با مدرنیته» در دو سده اخیر ایران، به پدیده هایی همچون «رشد فزاینده جمعیت» در دهه های اخیر، «مهاجرت به شهرها» و بروز آسیب های اجتماعی، «تغییر بافت و ترکیب جمعیتی»، «تزلزل سنت های پیشین» و گرایش به دستاوردهای دنیای مدرن عطف توجه نموده، «فقدان روشنفکران پیشرو» را نقطه آسیب پذیر جامعه ایران در مواجهه با تحولات ناشی از عصر جدید می شمارد. آنگاه مسائلی نظیر ظهور «خودکم بینی و خودباختگی» در برابر غرب و در نتیجه، «بحران هویت» و دوگانگی شخصیتی را مورد توجه قرار داده و توفیقات به دست آمده در آستانه انقلاب را ناشی از «همگرایی» و نزدیکی میان قشر مذهبی و قشر روشنفکر تلقی می نماید. بر این اساس، دکتر شریعتی پیش برنده چنین روند همگرایانه ای توصیف شده و جریان «روشنفکری دینی» با ویژگی «بازگشت به خویشتن» و «اصالت» پیشین بازشناسی می شود. در عین حال، بازگشت به اسلام اصیل، که وجهه همّت روشنفکری دینی قرار گرفته در تقابل با جریان «سلفی گری قشری» و ارتجاعی تفسیر می شود و سیدجمال سرسلسله روشنفکری دینی در تاریخ معاصر معرفی می گردد. سرانجام در فراز نهایی، با دشوار تلقی نمودن تعریف انقلاب، بنیان های فکری و تاریخی انقلاب اسلامی و مسئله مرجعیت و رهبری امام خمینی مورد تأمل قرار می گیرد.
[382]
[383]



گفتار چهارم : بستر اجتماعی رویداد انقلاب (از منظر جامعه شناختی)

غلامعباس توسلی (1)
* در خصوص جامعه شناسی ایران در دهه های اخیر ـ پیش از انقلاب ـ و نیروهای اجتماعی موجود در آن زمان، و آرایش و جهت گیری این نیروها و اصولا فرآیند تأثیرگذاری آنها بر رخداد انقلاب اسلامی چه نکاتی مورد نظر جناب عالی است؟
* در بحث از جامعه شناسی ایران، مهم ترین نکته ای که ما می توانیم مطرح کنیم این است که ساختار جامعه ایران، تحت تأثیر تحولات عصر جدید، تا حدودی از وضعیت جامعه سنتی گذر کرد و دچار یک سلسله تحولات و تغییرات شد. این تغییرات که کمابیش از دو قرن پیش شروع شده بود، از حدود 150 سال پیش اوج بیشتری گرفت و در مشروطیت تا حدودی شکل عملی تری به خود گرفت و چارچوب مشخصی پیدا کرد و به مرور، حرکت و علاقه ای نسبت به آنچه در اصطلاح، مدرنیته نامیده می شود پیدا شد. اگر بخواهم به زبان دیگری بیان کنم، می توانم عرض کنم که تحولات یک قرن اخیر ایران در کشاکشی که از ابتدای عصر جدید بین سنت و تجدد به وجود آمده، شکل گرفته و سراسر تاریخ ایران، مانند سایر جوامع اسلامی و سنتی، درگیر این بحث شده است. بدین مضمون که در جانب تجددگراها چنین تصور می شد که اگر در زندگی سنتی محبوس شویم از قافله تمدن و فرهنگ عقب می افتیم و تحولات و تغییرات جهانی اعم از علمی ـ صنعتی و سیاسی ـ اجتماعی به نحوی و با سرعتی پیش می رود که خواه ناخواه، ما را به جامعه ای عقب افتاده از قافله تمدن بدل خواهد ساخت. از سوی دیگر، دغدغه سنت گراها نیز این بود
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. دکترای جامعه شناسی، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران.
[384]
که مبادا سلطه فرهنگی غرب، بتدریج فرهنگ گذشته و سنتی ما را تحت الشعاع خود قرار دهد و آن را به حاشیه براند و از ارزش بیندازد. بنابراین، در عرصه واقعیت اجتماعی چنین برخوردی وجود داشته و این کشاکش همواره محسوس بوده، به گونه ای که ساختار سنتی جامعه ایران اعم از ساختار جمعیتی، ساختار اجتماعی، ساختار اقتصادی و ساختار فرهنگی در تمام ابعاد، تحت تأثیر مدرنیته قرار گرفته و در واقع، جامعه از هر سو به تکاپو و حرکت افتاده; که البته این خود نعمتی است که عاملی ما را به حرکت وا دارد.
اما به لحاظ جمعیتی، ما تا حدود سه دهه پیش از این، جمعیت کمابیش ساکنی داشتیم که تحولاتش بسیار کم و محدود بود و در واقع اگر از دوره صفویه به بعد، وضع جمعیت کشور را دنبال کنیم می بینیم که جمعیت ایران همواره بین ده تا پانزده میلیون نفر ـ به تعبیر آن روز، بیست تا سی کرور ـ برآورد می شد و حتی در دهه سی یعنی در اولین سر شماری سراسری که در ایران انجام گرفت، باز هم جمعیت ایران زیر بیست میلیون نفر ـ دقیقاً هجده میلیون و هفتصد هزار نفر ـ است. شاید بتوان گفت که بین دهه بیست تا سی، میزان جمعیت مقداری از جای اولیه اش کنده شده و از آن ده ـ پانزده میلیون، کمی بالا آمده بود. به عبارت دیگر، رشد جمعیت قبل از این تاریخ شروع شده بود، به طوری که وقتی در سال 1335 اولین سر شماری به عمل می آید، جمعیت به بیش از هجده میلیون و نزدیک به نوزده میلیون نفر می رسد. از آن به بعد نیز شاهد جهش های سریعی در جمعیت ایران هستیم; سال 45 رقم جمعیت به بیست و هفت میلیون می رسد; یعنی ظرف ده سال حدود هشت تا نه میلیون نفر بر جمعیت کشور افزوده می شود. سال 1355 باز جمعیت به همین ترتیب افزایش قابل ملاحظه ای پیدا می کند و به حدود سی و چهار میلیون می رسد و در سال 1365 هم که رقم آن به حدود پنجاه و هفت میلیون می رسد. امروزه نیز صحبت شصت میلیون جمعیت است. یعنی در ظرف سی سال می توانیم بگوییم جمعیت، دست کم، سه برابر شده که این تحول جمعیتی بسیار مهم بوده و در ساختار اقتصادی و اجتماعی و حتی در ساختار فرهنگی ما تحول ایجاد کرده است. در واقع، مدرنیته علاوه بر دستاوردهای فکری و علمی، در بحث یاد شده رهاوردهای بهداشتی هم داشته و در اثر تحولات بهداشتی ناشی از آن که در دنیا رخ داده ـ مثل مبارزه با انواع بیماری ها، بویژه بیماری های واگیر ـ میزان مرگ و میر به سرعت کاهش یافته، در حالی که میزان موالید در چارچوب همان
[385]
زندگی سنتی ادامه پیدا کرده و در نتیجه، رشد جمعیت با سرعت رو به افزایش گذاشته است. حال آن که چنین اتفاقی در کشورهای اروپایی نیفتاده و بر عکس، در آنجا به موازات توسعه شهرنشینی و رشد اقتصادی و صنعتی، از رشد جمعیت بتدریج کاسته می شود; یعنی اگر مرگ و میر کاهش می یابد، به موازات آن موالید هم کم می شود و در نتیجه با رشد متعادلی سر و کار داریم. در هر حال، این مسئله مهم و قابل توجهی است; چرا که افزایش جمعیت، مسئله تولید را تحت تأثیر قرار می دهد، نیازها را به سرعت افزایش می دهد، و شهرنشینی و مهاجرت را گسترش می دهد. چنانکه در ایران می بینیم به موازات رشد جمعیت، چند اتفاق مهم رخ می دهد: نخست آن که روستاها دیگر قادر نیستند اضافه جمعیت را در خود نگه دارند، و با آب و امکانات اندکی که دارند، خود به خود اضافه جمعیت را به طرف شهرها سرازیر می کنند. از سوی دیگر، شهرها در حاشیه و حومه، به سرعت گسترش پیدا می کنند و جمعیت متراکم می شود. بعلاوه، در شهرها هم امکانات کار و سرمایه گذاری به حد کافی نیست و در نتیجه، آلونک نشینی و حاشیه نشینی و چیزهایی از این قبیل در شهرهای بزرگ به صورت یک معضل بروز می کند که خود، آسیب های اجتماعی دیگری را به دنبال دارد; از جمله این که، به هر حال یک جمعیت سنتی و روستایی، شهرنشین می شوند و شهرها را احاطه می کنند و خواه ناخواه روابط درون شهر را دگرگون می کنند، ترافیک مسئله آفرین می شود و.... بنابراین، جمعیت شهرنشین ایران که تحت تأثیر عوامل جدید جهان معاصر به سرعت افزایش پیدا می کند، همه مسائل اجتماعی، تولید، مصرف، توزیع و همه ابعاد جامعه را زیر تأثیر خود قرار می دهد.
در گذشته، حداکثر حدود سی درصد جمعیت را شهرنشینان تشکیل می دادند و تا قبل از سال 1330 هفتاد درصد جمعیت در روستاها بودند و در واقع زندگی و رفتار سنتی، کشاورزی و روستایی داشتند. (در بررسی بخش اقتصادی خواهیم دید که تعادل اقتصادی، حاصل تعادل جمعیت و توزیع صحیح جمعیت در کل کشور است.) اما در سال 1365 می بینیم که نسبت جمعیت شهر و روستا درست معکوس می شود و حدود 65 درصد جمعیت در شهرها و کمتر از چهل درصد در روستاها زندگی می کنند. این تراکم جمعیت در شهر، تحولاتی در طبقات اجتماعی به وجود آورده، قشرهای اجتماعی را جابجا می کند و طبقه متوسط پایین را در شهرها متمرکز می کند. در نتیجه، ترکیب اجتماعی شهرها هم به کلی برهم می خورد.
[386]
از سوی دیگر، همان گونه که گفته شد، در گذشته جمعیت شهر و جمعیت روستا نسبتاً متعادل بود; و این تعادل، همراه با رشد محدود جمعیت، نوعی خودکفایی را به لحاظ اقتصادی به وجود آورده بود. در حقیقت، مجموعه عظیم جمعیت ایران در روستا زندگی می کرد و آنها که به صورت عشایری و یا در شهر زندگی می کردند، ترکیبی متعادل به خود گرفته بودند. در این ترکیب هر کدام از بخش های جمعیت، کار ویژه خود را بخوبی انجام می داد; تولیدات عشایر برای کل جامعه کافی بود; نیازهای غذایی را بخش کشاورزی تأمین می کرد; و این محصولات برای کل جمعیت کافی بود. (حتی در سال های بعد از انقلاب مشروطه بسیاری از این محصولات صادر می شد.) شهرنشین ها هم، چه به صورت صنعتگر و چه به صورت کارگر، در کارخانه های جدیدی که ایجاد شده بود، کمابیش مشغول تولید بودند و تأمین بخشی از نیازهای اقتصادی کشور را عهده دار بودند. عامل دیگری هم بود و آن این که مصرف، افزایش چندانی پیدا نکرده و حالت عادی داشت; الگوی مصرف برای اکثریت جامعه در سطح سنتی و حداقل، شکل گرفته بود. اما بعد از مرداد 32 جامعه عمداً به طرف مصرف زدگی و واردات شدید اقلام خارجی و تجمل خواهی پیش رانده شد; که این البته نکته دیگری است.
در هر حال ما ترکیب جمعیتی ای داشتیم که پاسخگوی نیازهای آن عصر و زمان بود و بین بخش های مختلف آن تعادل و هماهنگی وجود داشت و هر بخش از جمعیت کارکرد خاص خود را انجام می داد و ساختار جمعیت نیز، چه به لحاظ جمعیتی و چه به لحاظ اقتصادی و فرهنگی، از نوعی هماهنگی و انسجام برخوردار بود. البته جامعه راکد بود; یعنی پویایی و تحرک وجود نداشت. ولی در عین رکود، نوعی هماهنگی و هم نوایی بین بخش های مختلف وجود داشت. اما با تغییرات عصر جدید و وارد شدن عنصر «مدرنیته» در جامعه و تحولاتی که در پی آن به وجود آمد، این جمعیت تکان خورد و تغییراتی که در گذشته سابقه نداشت به وجود آمد; این تغییرات، هم در اندیشه ها بود، هم در سبک و شیوه زندگی و هم در زمینه های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی. این گونه تحولات و تغییرات در دوره بعد از مشروطیت و در دوره رضاشاه تعمداً تشویق می شد و به عبارت دیگر، نوعی تغییر و تحول برنامه ریزی شده در جهت مدرنیزه شدن، که بخشی از فرهنگ جامعه را نیز در بر می گرفت، دنبال می شد.
* در واقع، مواجهه با دنیای غرب و تعامل با نهادهای برخاسته از تمدن غربی در دوره قبل از مشروطه، سرآغاز بسیاری از تحولات اجتماعی معاصر ما گردید..
[387]
* البته افکار و آراء و عقاید جدید، قبل از مشروطه مطرح بود و شاید بتوانم بگویم از اواسط قرن نوزدهم خیلی از تحولات و تغییرات در جامعه رخ داده بود و خیلی از سنت ها متزلزل شده بود و مردم نسبت به یک سلسله مسائل جدید مانند تحصیلات جدید، بهداشت، برق، آب، اتومبیل، سینما، مسافرت به خارج از کشور و چیزهایی از این قبیل حساس شده بودند; چنانکه فرستادن دانشجو به خارج از کشور صورت عملی به خود گرفته بود. همه این ها در واقع به نحوی جامعه را تکان داده بود. برخی افکار و رفتارها البته زودتر از این هم شروع شد; از دوره عباس میرزا و اوایل سلطنت فتحعلی شاه، که ایران در جنگ ایران و روس شکست خورد، این فکر پیدا شد که نارسایی وجود دارد و در برابر اسلحه خارجی نمی توان به طور جدی مقاومت کرد، بلکه باید افرادی را جهت آشنایی با نظام جدید به خارج فرستاد و مستشارانی را جهت آموزش و انتقال نظام گمرک و مالیات و بانکداری و... استخدام نمود.
در برابر هجوم اقتصادی و فرهنگی ای که غرب، اعم از انگلیس، روس و دیگران، به ایران وارد کرد ایرانی ها هم بعضاً این آمادگی را پیدا کردند که به اخذ تمدن غرب بپردازند. با تحولات و تغییراتی که پیدا شد خود به خود مردم احساس کردند که امکانات جامعه سنتی جوابگوی نیازهای جدید جامعه نیست، بنابراین به استقبال تغییرات رفتند.
تغییر و تحول در نظام شهرنشینی، خیابان کشی، بهداشت و...، همه از مزایایی بود که قبلا وجود نداشت و کسی هم به فکرش نبود. در واقع، جوامع اسلامی به طور کلی از قرن هشتم و نهم هجری رو به رکود می روند و آن پویایی قرن سوم و چهارم و پنجم را از دست می دهند و کم کم به جوامعی بی تحرک و خالی از عوامل و عناصری که آنها را از درون تغییر دهد، تبدیل می شوند و ساکت و صامت باقی می مانند. و در حقیقت یک حالت محلی ابتدایی پیدا می کنند. در ایران نیز یک عده از سران ایلات در محلات به جان هم می افتند و مردم را هم به دنبال خود می کشانند. مقررات قانونی جامعه مدنی و حتی اسلام در معنای واقعی خودش حاکم نیست و بیشتر زور در جامعه حاکم است. برای مثال، از دوره صفویه تا قاجاریه، دائماً سران عشایر به جان هم می افتند و مردم را هم قتل عام کرده، از بین می برند.
حال چگونه می توان گفت آن جامعه سنتی، در همان ابعاد و وضعیت خود، صددرصد مطلوب بوده و تا ابد باید در همان شکل باقی بماند تا ما رستگار شویم. البته اگر ما روشنفکر پیشرو می داشتیم و چنانچه در همان قشر سنتی افرادی یافت می شدند که بتوانند این تحولات را درک کرده، به استقبال آن ها بروند و با حفظ فرهنگ اصیل
[388]
اسلامی، آن تحولات را در معنای مثبتش پذیرا شوند، این می توانست به ما کمک کند که از استقلال نسبی بیشتری در جهات فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی برخوردار شویم. ولی چون چنین وضعی پدید نیامد، جامعه سنتی در حقیقت پرده ای روی خود کشید و خود را از حرکت کلی جهانی جدا کرد و به نوعی، نفی و طرد مدرنیته را در پیش گرفت و در نتیجه از هر نوع نوآوری و تحرکی بازماند و عوامل و شعارهای عصر جدید به دست کسانی افتاد که صددرصد مخالف جامعه سنتی بودند. همه اینها هم ناشی از نگرانی هایی بود که وجود داشت. پیشرفت های عصر جدید چیز ساده ای نیست، بلکه پیشرفت هایی علمی و فنی است که تحولات سیاسی و اقتصادی به دنبال دارد. روز به روز، وسایل جدید، ابزارهای تازه، اسلحه، ماشین آلات، تانک، هواپیما، توپ و... تولید می شود و این امر چیزی نیست که بتوان در مقابلش مقاومت کرد. چنانکه در دوره معینی، استعمار توانست با همین وسایل و ابزارها، بسیاری از کشورهای آفریقا، امریکای لاتین، آسیا و کشورهای اسلامی را تسخیر و اداره کند; اندونزی مسلمان به دست هلند افتاد; هنگ کنگ، هندوچین و هندوستان به دست انگلیس ها افتاد; مصر و خاورمیانه، در عین عقب افتادگی و جهل، زیر سلطه خارجی ها قرار گرفت و همه چیز بر آن ها تحمیل شد. و همه این کشورها اعم از مسلمان و غیرمسلمان تحت سلطه استعمار قرار گرفتند.
بنابراین، این تغییر و تحولات امر مهمی بوده که ما باید آن را به موقع درک می کردیم و در برابرش واکنش نشان می دادیم و با آن هماهنگ می شدیم، تا عقب نیفتیم و در نتیجه دیگران بر ما مستولی نشوند. کشوری مثل ژاپن در همان دوره و همزمان با ایران دانشجو به خارج فرستاد. آنها از ما خیلی عقب افتاده تر بودند یا حداکثر در حد ما بودند، اما خودآگاهانه و جدی با عصر جدید رو به رو شدند و به تدریج توانستند تمدن جدید را تسخیر کنند و علم و صنعت را در اختیار گیرند و راه را برای خود هموار کنند. به عبارت دیگر، ضمن حفظ سنت ها توانستند صنعت، علم، آموزش، سواد و مظاهر مثبت تمدن غرب را بگیرند، ولی ما ایرانی ها در گردونه ای افتادیم که دائماً با مشکلات عدیده ای رو به رو شدیم و هر دو قدم که پیش رفتیم دو قدم به عقب برگشتیم و در نتیجه، در حالی که ما هم دانشجو به خارج فرستادیم و امکانات بهتر و بیشتری هم داشتیم، از موقعیت جغرافیایی خوبی برخوردار بودیم، به اروپا نزدیک تر بودیم، و فرهنگ و تمدنی غنی و قدیمی داشتیم، آنچنان که باید و
[389]
شاید زمامداران و روشنفکران و صاحب نظران نتوانستند واقعاً به این روابط شکل سالمی بدهند، و جامعه را در جهتی صحیح و برخوردار از اجماع و خود آگاهی به حرکت در آورند تا بتواند به موقع عناصر ضروری تمدن جدید را برای رشد درونی خود، به لحاظ رشد علمی و رشد دانشگاه ها و رشد صنعتی و...، فراهم کند و قادر به پاسخگویی به مسائل و مشکلات حادّ عصر جدید گردد.
درنتیجه می بینیم که علی رغم تمام امکاناتی که وجود داشته، باز هم وابستگی افزایش پیدا کرده و وابستگی اقتصادی، فنی، تولیدی، مالی و جز آن بیش از پیش شده و این خیلی عجیب است که جامعه ای درآمد هنگفتی داشته باشد و در ظرف سی سال بیش از 250 میلیارد دلار از فروش نفت تحصیل درآمد کند، ولی نتواند وضعیت خود را عوض کند و سر جای اولش باقی بماند.
از این رو، جامعه ما همیشه با این سؤال مواجه بوده که چرا ما از سایر کشورها عقب افتاده ایم و علت این عقب افتادگی چیست؟ عده ای هم خواه ناخواه تلقین می کردند که زندگی سنتی و دین و آیین های مذهبی عامل واپس ماندگی است و اسلام باعث شده که جامعه شما از دیگر جوامع عقب بیفتد و نتواند به پیش برود; در دوره سید جمال الدین اسدآبادی آنگاه که او در پاریس بود، ارنست رنان، یکی از فیلسوفان معروف فرانسوی، سخنرانی شدیداللحنی علیه اسلام ایراد می کند و اسلام را با علم و با پیشرفت مخالف شمرده، آن را اساساً طرفدار تعصبات و نیز گذشته گرا و کهنه پرست معرفی می کند. سید جواب خاصی را طی نامه ای، که بعداً منتشر شد، نوشت و در همان موقع برایش فرستاد و ضمن آن اظهار داشت: شما نباید مسلمان ها را با اسلام اشتباه کنید; اصول اسلامی غیر از آن چیزی است که از مسلمان ها مشاهده می شود.
واقعیت این بود که آن ها علیه اسلام تبلیغ می کردند و در ضدیت با دین اسلام به عنوان دینی که، به اصطلاح، تحرک درش نیست و مسلمانان به واسطه آن دچار عقب افتادگی شده اند، سخن می گفتند و این امر حالت عقده گونه ای در جوامع اسلامی ایجاد کرده بود. بتدریج عقده خود کم بینی پدیدار شد و مسلمان ها تا حدودی خودشان را در برابر تمدن و فرهنگ غرب باختند و بدین سان متأسفانه بسیاری از کشورهای اسلامی عملا تسلیم استعمار شدند.
* در واقع بحران هویت به عنوان پدیده ای فرهنگی و اجتماعی فراگیر شد!.
* بحران هویت پیدا شد و گذشته ها به فراموشی سپرده شد و جامعه موجود در
[390]
حقیقت حالت بی تفاوتی و حتی دوگانگی پیدا کرد; این دوگانگی فکری و شخصیتی در حقیقت به نفع جامعه اسلامی نبود، چرا که یکی ما را به طرف گذشته و به سوی سنت سوق می داد و دیگری ما را به طرف تمدن و تجدد و اندیشه های نو می کشاند. این تحولات، قشرها را نیز از هم جدا کرد و در حقیقت بین بخش های مختلف که ارکان جامعه واحدی بودند فاصله انداخت و در نتیجه، توده مردم و بخش سنتی جامعه نتوانست به خوبی از دستاوردهای علمی جدید و جریان های روشنفکری و تحرکات اجتماعی استفاده کند و جامعه روشنفکری هم نتوانست بدرستی حرف خود را با توده مردم بزند و در آنها نفوذ کند. در نتیجه، دو بخش جامعه از یکدیگر جدا ماند و حرف یکدیگر را نفهمید و حرف هیچ کدام به جایی نرسید و زمان گذشت. تنها موردی که تا حدودی میان جامعه سنتی و قشر متجدد توافق ایجاد شد، در انقلاب مشروطیت بود که تا حدود زیادی نیز پیش رفتند و روی ضدیت با استبداد و نوشتن قانون اساسی همرأی شدند و حکومت استبدادی را نفی کردند و انتخابات، تفکیک قوا و دخالت مردم را به دست آوردند; چنانکه افرادی چون مدرس در این راه جان فشانی کردند، ولی پس از مدتی دوباره جدایی و دوری پیش آمد. به نظر من این درس بزرگی است که در هر دوره که روشنفکرها و قشرهای سنتی توانستند تا حدی هماهنگ شوند و همدیگر را بفهمند و هم جهت شوند، جامعه هم توانست به پیش برود و تغییر و تحولی در فرهنگ ایجاد بشود و ارزش ها تغییر و اعتلا پیدا کند; و هرگاه که میان این دو قشر تفاهم و توافق و همسویی ایجاد نشد، بزرگ ترین ضربه بر پیکر جامعه وارد شد و مستبدان و ضددین ها گوی سبقت را ربودند. من فکر می کنم هم در نهضت مشروطیت و هم در نهضت ملی شدن صنعت نفت و هم در انقلاب اسلامی، در حدی که این اقشار توانستند پیام خود را به یکدیگر برسانند و درک مشترکی از مسائل پیدا کنند و به هم نزدیک شوند، جریان حرکت و تحولات نیز سمت و سویی مثبت گرفت و تغییرات اساسی در جامعه پدیدار شد (همچون ابتدای مشروطیت، ابتدای ملی شدن نفت و آغاز انقلاب اسلامی) و هر جا که این اقشار نتوانستند یکدیگر را درک کنند و یا احیاناً به مخالفت و دشمنی و انگ زدن و سرکوب و نفی هم پرداختند، بزرگ ترین ضرر متوجه جامعه و فرهنگ شد; کودتای 28 مرداد وقتی به وقوع می پیوندد که، با ترفندهایی، روحانیت و روشنفکران ملی از هم جدا می شوند; در سایر موارد نیز همین طور است. امروز هم همین حکم صادق است; اگر بخواهیم جامعه نجات پیدا کند و از گرفتاری ها و بن بست ها خارج شود، باید به این
[391]
نکته توجه داشته باشیم که جامعه نمی تواند تنها با یک بال حرکت کند. ما یک وجدان مذهبی و اعتقادی داریم، و یک علم و تکنیک و تفکر و اندیشه، که این دو با هم جامعه را به پیش می برند و در حرکت خود، روشن بینانه جلو می روند. اگر این ها با هم کار نکنند و همدیگر را حفظ نکنند و برعکس، یکدیگر را نفی کنند به نظر من بزرگ ترین ضربه به جامعه وارد خواهد شد.
* بر این اساس، می توان گفت که جناب عالی رخداد و یا پیروزی انقلاب اسلامی را نیز در سایه همین جریان همگرایی و هم باوری علم گرایان و دین باوران بررسی می کنید.
* ریشه انقلاب اسلامی، روشن بینی و وحدتی بود که در اقشار مختلف جامعه به وجود آمد و مخصوصاً بین دو قشر روشنفکران دانشگاهی و روشنفکران حوزوی هماهنگی و توافق حاصل شد. در سی سال اخیر، قشری به نام روشنفکر مذهبی در دانشگاه ها شکل گرفت و گسترش یافت. این قشر روشنفکر مذهبی، که ابتدا تعدادشان معدود و انگشت شمار بود، توانست در برابر اقشار ضد سنت و ضد فرهنگ اسلامی بایستد و ایدئولوژی های غربی را نفی کند. این روشنفکران مذهبی توانستند جریانی را در سراسر مملکت به وجود آورند که در پرتو آن، ارزش های اسلامی وارد دانشگاه ها و ذهن دانشجویان شود و وجدان مذهبی بتدریج از طریق همین جریان تقویت شده و اوج گیرد که سرانجام به دنبال آن انقلاب اسلامی در جامعه شکل گرفت. واقعاً پیشگام این حرکات همگرایانه، دانشجویان و اساتید مبرز دانشگاه ها بودند. در دانشگاه ها دانشجویان مذهبی حول محور شخصیت هایی مثل مرحوم مهندس بازرگان، مرحوم مطهری، مرحوم مفتح، و مرحوم دکتر شریعتی گرد آمدند و حرکتی را به وجود آوردند که موج آن به خارج از کشور نیز کشیده شد.
نقش مرحوم دکتر شریعتی، همین نزدیک کردن قشر مذهبی به روشنفکران و پیوند دادن جریان اصلی روشنفکری به حرکت تحول گرا بود; حرکتی که مترقی، ضداستبدادی، ضد استعماری، عدالت خواه و همراه با ایده های جدید بود و در عین حال، سرچشمه های درونی آن خودباوری و ایمان مذهبی بود که در بازگشت به خویش تجلی می یافت، نه این ها را از ایدئولوژی های بیگانه گرفته باشد. به این ترتیب بود که انقلاب اسلامی با موفقیت به وقوع پیوست. در واقع اگر نگاه کنید، به دنبال کودتای 28 مرداد سال 32 مذهبی ها پیشگام مقاومت در برابر بازگشت خارجی ها (کنسرسیوم نفت) شدند و نهضت مقاومت ملی را تشکیل دادند و می بینیم که برای اولین بار، نهضت آزادی به عنوان یک حزب متکی بر ایدئولوژی اسلامی با
[392]
مشارکت مرحوم آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی در سال چهل به عنوان یک حزب مذهبی شکل می گیرد. و این تبلور اتحاد سیاسی ـ مذهبی است.
نظام حزبیِ عقلایی که در عین حال تکیه بر مذهب دارد در دنیا کم نظیر است; ضمن این که در تمام فعالیت های روشنفکران مذهبی صداقت و فداکاری وجود دارد. بنابراین می بینیم از آن دوره به بعد حرکتی به وجود می آید که منجر به تشکیل و توسعه انجمن های اسلامی دانشجویان، مهندسان، پزشکان و معلمان در درون و بیرون دانشگاه ها می شود و به طور دسته جمعی کتاب «بحثی درباره مرجعیت و روحانیت» نوشته می شود. و بعد بر اثر همین مبارزات و پافشاری ها، غالب روشنفکران مذهبی محاکمه و روانه زندان می شوند; چنانکه در این زمان مرحوم آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان در زندان به سر می برند. در مرحله بعد، دکتر شریعتی نقش مهمی در ورود مذهب به دانشگاه ها و میان دانشجویان ایفا می کند و حرکت ایدئولوژیک اسلامی را بین جوانان ایجاد می کند. در دوره ای که امام در تبعید به سر می برند، از سال 45 و 46 به یکباره با جریانی انقلابی مواجه می شویم که طی آن، تا سال های 50 ، 51 ، 52 تا 56 رشد مذهب و عقاید انقلابی ـ مذهبی در جامعه شکل می گیرد و در سال 56 و 57 این جریان از دانشگاه به کل جامعه تسرّی می یابد. در همان سال ها این جریان اندیشه مذهبی، بین دانشجویان خارج از کشور نیز شکل می گیرد. ما در سال 1345 با مرحوم شریعتی در فرانسه بودیم و به دنبال چند تن دانشجوی مسلمان می گشتیم که یک انجمن اسلامی تشکیل بدهیم; در فرانسه و آلمان و آمریکا، به زحمت بچه مسلمان های ایرانی علاقه مند به تشکیل انجمن اسلامی پیدا می شدند، در حالی که هر چه بخواهید مارکسیست و ضد مذهب بود; ولی در دهه پنجاه، در هر شهری از شهرهای اروپا و امریکا چند صد نفر دانشجوی مسلمان، انجمن های اسلامی را شکل می دادند. این امر در اثر حرکتی بود که در این دوره بین جوانان خارج از کشور، به تبع حرکت داخل کشور پیدا شد; این حرکت حاصل تلاش همان قشر روشنفکر مذهبی بود که بذر روشنفکری دینی را کاشت و روشنفکر دینی از آن شکل گرفت و بعد در تمام جریانهایی که در داخل ایران، در دانشگاه ها، و در خارج از کشور پیش آمد ایفای نقش نمود. به هر حال، من فکر می کنم جریان انقلاب اسلامی ریشه در برگشت به هویت اسلامی در معنای صحیح آن دارد; به نحوی که با نگرش رو به جلو و روشنفکرانه و عقلایی همراه است که، در عین تقویت عقاید دینی، تحولات جامعه را از نظر دور نداشته است.
[393]
* بنابراین، انقلاب اسلامی از جنبش هایی که به گذشته، به طور خالص و صرف می نگرند، و نوعی سلفی گری قشری و ظاهری را برمی گزینند، بدون آن که ناظر به واقعیت های دنیای جدید و حل مشکلات و مسائل عصری باشند، فاصله می گیرد..
* سلفی گری دردی را دوا نمی کند. سلفی گری و حذف جریان روشنفکری مذهبی، ما را در چارچوب گذشته محدود می سازد، به گونه ای که نمی توانیم پاسخ نیازها و تحولات و تغییرات جهان امروز را بدهیم و در نتیجه، هر چند ممکن است به زحمت بتوانیم خودمان را حفظ کنیم، ولی در سطح جهانی نمی توانیم پاسخگوی مسائل عمده باشیم. بنابراین صرف این که ما بگوییم بازگشت به مذهب...، کافی نیست; باید مذهب را در جریان صحیح هدایت کرد تا بتواند جامعه ای پویا و هدایتگر بسازد. وجدان مذهبی نه در جهت یک مذهبِ صرفاً آبا و اجدادی و سنتی و گذشته گرا، بلکه در جهت مذهبی عالمانه و آگاهانه که در هر شرایطی بتواند خود را در برابر هجوم های مختلف، اعم از هجوم سیاسی و هجوم فرهنگی و هجوم نظامی، کاملا حفظ کند، مفید فایده و مشکل گشا خواهد بود. اگر ما بیش از حد به نوعی از مذهب که صرفاً احساسی و اعتقادی است تکیه کنیم، مذهبی که صرفاً از احساسات بهره برداری می کند و خلاصه مذهب عوام الناس است، ممکن است در کوتاه مدت پیشرفت هایی داشته باشیم، اما در درازمدت نخواهیم توانست در دنیای امروز مسائل و مشکلات غامض اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را حل کنیم.
هر انقلابی در هر حال، دو نوع ریشه دارد: یک ریشه روشنفکری و عقلایی، و یک ریشه احساسی و به اصطلاح، وجدان جمعی; وقتی این دو با هم ترکیب شوند آن انقلاب در ابعاد مختلف موفق می شود. حال، اگر انقلاب در مسیر احساس صرف نیفتد و بتواند آن وجه عقلایی خود را حفظ کند امید می رود که چنین انقلابی بتواند جهت صحیحی پیدا کند و جامعه را نجات دهد. ولی اگر در مسیری افتاد که منطق صحیح را کنار گذاشت و فقط به احساسات تکیه کرد، خود به خود، ثمره زیادی از آن عاید نخواهد شد. بنابراین، تحولاتی که از لحاظ فکری، اجتماعی و اقتصادی رخ می دهد نیاز به هماهنگی، مشارکت و دخالت اقشار مختلف جامعه دارد، بخصوص اندیشه و تفکر صاحب نظران جامعه را نباید نادیده گرفت; چرا که ما از خلال این دنیای پر آشوب امروز باید راه صحیح را پیدا کنیم. وقتی در انقلاب اسلامی شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی داده می شد، این شعار پشتوانه تاریخی وسیعی داشت و حرکت دینی ـ سیاسی پخته ای پشت سر آن بود. اگر ما می خواستیم صرفاً به
[394]
اسلام سنتی تکیه کنیم، بحث آزادی شاید چندان مطرح نمی شد. ما می بینیم شعار بلند تمام مسلمان ها کلمه آزادی است و این چیزی است که آگاهی بخش است و افراد را جلو می برد; ولی اگر ما از روز اول می خواستیم به جای این شعار، یک حکومت اسلامی سنتی گذشته گرا را مطرح سازیم، گمان نمی کنم افراد زیادی به دنبال ما می آمدند. خلاصه، جریان اصلی روشنفکری مذهبی، در واقع، از سید جمال الدین اسدآبادی شروع می شود; او ضمن این که جریان بازگشت به اسلامِ ناب را مطرح می کند، از ملّیت نیز دفاع می کند، از آزادی و رهایی از چنگ استعمار نیز دفاع می کند، ضد استبداد است و به استعمار می تازد; و همین جریان است که تا عصر جدید و تا دانشگاه های جدید پیش می آید. بنابراین نباید نقش دانشگاه ها را دست کم گرفت و نباید روشنفکران را در حاشیه جامعه اسلامی قرار داد، بلکه باید آنها را تقویت کرد. در یک جامعه وسیع شصت میلیونی که اکثرش هم بی سواد هستند و یک احساس مذهبی صرف دارند، اگر روشنفکران مذهبی جایی نداشته باشند نمی توان کاری انجام داد. کسی نمی گوید که احساسات لازم نیست، ولی امروزه راهبری جامعه ما واقعاً به چه چیز لازم و ضروری ای نیازمند است. در شرایط فعلی آیا کافی است که ما فقط به تحریک احساسات بپردازیم، یا واقعاً اسلام و مذهب و ایمان و اعتقادات ما باید مطابق عقل و منطق و استدلال پیش برود.
* با مقدماتی که فرمودید، پدیده انقلاب به معنای عام و انقلاب اسلامی به معنای خاص را از نگاه ویژه جامعه شناختی، چگونه تعریف می کنید و با کدام مؤلفه ها توضیح می دهید؟.
* شما که خود با تمام وجود در انقلاب شرکت داشته، قدم به قدم به همراه تمامی مردم مسلمان سیر حرکت انقلابی ایران را دنبال کرده اید، حتماً به چشم خود تظاهرات چند میلیون نفری را که از برابر تانک ها و توپ ها و مسلسل ها، مغرورانه و بی مهابا عبور می کردند شاهد بوده اید، با گوش خود شعارهای غرورآفرین آزادی خواهی و اسلام طلبی و غرش مسلسلها را شنیده اید و با زبان خود بارها شعار «الله اکبر» و نابودی استبداد و استعمار را فریاد کرده اید و با پای خود ده ها کیلومتر راه را برای رسیدن به فضای «آزادی» طی کرده اید و با دست خود هزاران شعار بر در و دیوار کوی و برزن نوشته و هزاران اعلامیه را در شرایط خفقان، آشکار و نهان، پخش کرده اید. برای شما، نسلی که خود عامل انقلاب بوده اید، چگونه می توان انقلاب را تعریف کرد؟ این کار هم بسیار ساده و هم بسیار دشوار است; یعنی کوششی سهل و ممتنع است. زیرا می خواهد یک حرکت خودجوش و خودمدارانه را نه از بیرون، که از درون بازسازی
[395]
و بازشناسی کند و برای این کار باید شاهد و مشهود و عامل و معمول یکی شوند. در هر حال به طور خلاصه، انقلاب در مفهوم وسیع و همه جانبه خود به دگرگونی های عمیق اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و زیر و رو شدن ترکیب جامعه و جابه جایی قشرهای اجتماعی اطلاق می شود. بنابراین، دگرگونی انقلابی حالت رفورم یا اصلاح جزئی ندارد، بلکه تغییر بنیادیِ شدید و پرتلاطمی است که در روابط و مناسبات اجتماعی، در فرهنگ و نظام ارزش های جامعه، و در مناسبات اقتصادی و رابطه قشرها و طبقات جامعه حاصل می شود. در هر انقلابی معمولا ایدئولوژی نوی جانشین ایدئولوژی حاکم بر جامعه قبل از انقلاب می شود و تا اعماق قشرهای جامعه نفوذ می کند. انقلاب در عین حال، تغییر و تحولی درونی در روحیه و رفتار انسانی ایجاد می کند و افراد جامعه را در جهت حرکت تکاملی و پیشرفت خصایل انسانی ای که قدرت حاکم قبل از انقلاب، مانع رشد آن ها شده بود سوق می دهد. از لحاظ فردی، نفی وابستگی ها و پشت پا زدن به زندگی مصرفی و ایجاد روحیه فداکاری و ایثار و از خودگذشتگی و حتی شهادت که در اکثریت افراد جامعه، قبل و در حین انقلاب ظهور و بروز می کند، چنین دگرگونی و تغییر روحی ای را تسهیل می کند.
در معنی خاصِ انقلاب نیز، آرمان انقلاب اسلامی ایران رسیدن به اسلام خالص و نخستین و راستین و تحقق بخشیدن به ایدئولوژی عدالت خواهانه و انسانی ای است که توده مستضعف ما در طول هزار و چهارصد سال، بدون آن که بتواند از لحاظ اجتماعی و سیاسی آن را تحقق دهد، در قلب و روح خود از گزند حوادث محفوظ نگه داشته است. بعضی از خصوصیات بارز انقلاب اسلامی را به طور خلاصه به شرح زیر می توان یاد کرد:
یکم: بنیان های فکری و تاریخی انقلاب اسلامی ایران; هر انقلابی متکی به بنیان های فکری ای است که به صورت قدرت محّرک و نیروی درونی آن انقلاب عمل می کند; این نیروی ذهنی در جامعه های ابتدایی به شکل اسطوره، و در جامعه های جدید به صورت ایدئولوژی، و در جامعه اسلامی ما به صورت نیروی اعتقادی و نظام فکر توحیدی متجلی می شود. فکر انقلابی نه تنها در مبانی اسلام راستین اساس حرکت اجتماعی بوده، بلکه در طول تاریخ اسلام و بویژه در تشیع علوی، جامعه را به قشر حاکم و مسلط و قدرت طلب از یک سو، و توده عظیم مردم که به استضعاف کشیده شده از سوی دیگر، تقسیم کرده است. در نتیجه تنها نشانه های حرکت مستضعفان در مخالفت و مقاومت در برابر طاغیان تاریخ، قبول زحمت و مقاومت و پذیرفتن
[396]
شکنجه و زندان و بالاخره «شهادت» و پیروی از ائمه راستین امت تجلی کرده است.
انقلاب اسلامی ایران نیز به همت پیشگامان و صاحبان فکر که با قلم و بیان و حتی خون خود، نظام فکر نجات بخش اسلامی را در ارتباط با تاریخ این شهادت ها از یک سو و ایدئولوژی ناب اسلام راستین از سوی دیگر، مستقیماً با مسائل و مشکلات عصر ما درگیر ساخت و راه نجات امت مسلمان را در طغیان علیه نظام طاغوتی و بازگشت به فرهنگ خودی جستجو کرد، جهان اسلام را که از آغاز نفوذ استعمار از هم گسیخته و دچار تشتت و پراکندگی شده بود، بار دیگر مرکز ثقل فکر انقلابی در جهان قرار داد و رفع تسلط استعمار بر جامعه های اسلامی و بیداری و خودآگاهی امت اسلام را تسریع کرد.
در تاریخ جنبش نوین حرکت اسلامی در یک قرن اخیر، به نام بزرگانی چون سیدجمال الدین اسد آبادی، محمد عبده، اقبال لاهوری، میرزا حسن شیرازی، سید حسن مدرس و بزرگان نهضت مشروطیت، نظیر نائینی و طباطبائی و بهبهانی، برمی خوریم که فکر مبارزه با استبداد را در زیر فشار مبارزه با استعمار به مردم آموختند و برای به حرکت در آوردن توده مردم در جوامع اسلامی از نیروی نجات بخش مذهب مدد گرفتند و دین را، که در اروپا افیون جامعه تعریف شده بود، انگیزه فکر و عمل انقلابی قرار دادند و آن قدر کوشیدند و نوشتند و گفتند و روشنگری کردند تا بالاخره انقلاب اسلامی ایران در نخستین مرحله خود نیرومندانه به ثمر رسید.
نهضت مشروطیت به جنبش مردم در واقعه مسجد گوهرشاد ارتباط و اتصال پیدا کرد و این هردو، پیش درآمد درگیری مستقیم با استعمار انگلیس در نهضت ملی شدن صنعت نفت گردیدند (1322 ـ 1329). در برابر حمله مجدد استعمار و تسلط نظام طاغوتی شاهنشاهی از کودتای 28 مرداد سال 32 به بعد، فکر تدوین نظام فکر توحیدی و تکیه بر توده های مردم و پشت کردن به ایدئولوژی شرق و غرب هر روز قوت بیشتری گرفت و در عمل به قیام پانزدهم خرداد سال 42 به زعامت و رهبری امام خمینی منجر شد. سرکوب شدید این نهضت فکری و مردمی (کشتار بی رحمانه 15 خرداد که بنا به قولی 15 هزار نفر در آن شهید شدند و به تبعید امام منجر شد) موجب رشد نهضت و نضج گرفتن و افزایش کیفیت آن گردید و اندیشه جهاد و شهادت قوت یافت. این شیوه تفکر در گروه های مختلف جوانان، نهال انقلاب توحیدی را برای مدتی آماده کرد.
[397]
در سخت ترین شرایط که سلطه گران بیشترین فشار را بر مردم وارد می کردند، نهضت فکری به پشتوانه تشیع سرخ همچنان رشد کرد و گسترش یافت. دکتر علی شریعتی با قلم گیرا و بیان شیوای خود، با تکیه بر مراحل انقلاب از گذشته های دور تا دوران اخیر، به تبیین آغاز حرکت و رابطه مردم و روحانیت و آنچه در به ثمر رساندن انقلاب مؤثر بود پرداخت و جامعه را از یک فرهنگ انقلابی عینی و اسلامی برخوردار و بهره مند ساخت، او را همسنگ سیدجمال و اقبال لاهوری می دانند که نهضت فرهنگی بیداری مسلمانان را پایه گذاری کردند. مطالب صدها کتاب و جزوه او تا اعماق قلب و روح جوانان در داخل و خارج کشور نفوذ کرد و شهادتش درس تازه ای شد که به روشنفکران غرب زده آموخت که چگونه عمل انقلابی و تسلیم شهادت شدن از فکر انقلابی جدایی ناپذیر است. در عین حال، روشن است که پیشاپیش نهضت همواره شخصیت مقتدر امام امت خمینی بزرگ، مایه واقعی امید ملت مسلمان ایران و مستضعفان جهان نه تنها با دم عیسوی خود قلب ها را زنده کرد و به حرکت در آورد، بلکه با اشاره ای تاریخی یک قدرت جهانی دو هزار و پانصد ساله را به زیر آورد و در پیش چشم جهانیان حکومت طاغوت را در زباله دان تاریخ افکند.
دوم: نقش اجتهاد و مرجعیت; در اینجا لازم است نکته ای را که در تاریخ اسلام از اهمیت خاصی برخوردار بوده است یادآور شویم و آن مسئله فقاهت و اجتهاد است. اجتهاد، رسیدن به بالاترین سطح دانش و بینش دینی است; به طوری که شخص مجتهد صاحب نظر و فتوا می شود و بر اساس اصول فقهی در زمینه مسائل اجتماعی و سیاسی روز (که در اسلام، جزئی از مسائل دینی است) اظهار نظر می کند و مسلمانان مؤمن به احکام قرآن از آن رأی و نظر پیروی کرده، خود را با وضع جدید منطبق می کنند.
در عصر جدید که استعمار سعی کرد از راه های مختلف در جوامع اسلامی نفوذ کند و با استفاده از جهل و فساد دستگاه سیاسی مملکت و از طریق تجمل پرستی و توسعه زندگی مصرفی در میان توده مردم، آنها را از اصول انسان سازِ اسلام غافل سازد و دچار تشتت و پراکندگی نماید، رأی و نظر صائب مجتهدان طراز اول، هرگاه که قدرت بروز و ظهور یافت، جنبه کاملا سیاسی پیدا کرده، به درگیری مستقیم میان مرجعیت و دستگاه سیاسی که معمولا با فساد و ظلم و استبداد همراه بود منجر شد و اعمال نظر و فتوای مجتهدانِ قاطع و برگشت ناپذیر، قشر عظیمی از مسلمانان مؤمن را به میدان مبارزه کشید و معمولا به شکست یا، دست کم، عقب نشینی استبداد و استعمار انجامید.
[398]
سوم: از مرجعیت تا رهبری; در میان مراجع مختلف (که معمولا در هر دوره، مورد تقلید مردم قرار می گیرند) آن که قدرت بسیج عمومی را پیدا کند و با شعارهای مناسب و عمل انقلابی و فداکاری و نفوذ کلام خود، قشر عظیمی از جامعه را به تحرک وادارد و از اجتهاد در جهت جهاد و مقابله با دشمنان جامعه و دین استفاده نماید، خواه ناخواه رهبری سیاسی و انقلابی جامعه را نیز بر عهده خواهد گرفت و در این صورت مرجعیت دینی و رهبری اجتماعی و سیاسی، بالاترین قدرت مردمی را ایجاد خواهد کرد; به طوری که همگان دستورات او را به عنوان امری واجب و لازم الاطاعه مورد توجه قرار داده، در اجرای آن کوشا خواهند بود. البته در همه حال، چنین رهبری که بتواند با موفقیت راه مبارزه را دنبال کند در چارچوب اصول بنیانی باقی خواهد ماند